Resurrection
الان پست قبلیو خوندم
و فاک
معلومه ک نمیتونسم هیچی بنویسم..
خودم نبودم..
و خودم رو ندیده بودم :)
این پست رو توی جاده مینویسم..
درحالی ک دارم mirklands گوش میدم
و به این فکر میکنم که چطور مفهوم "خانه" برام در هم شکسته ست
تا حالا خونه ای دیدید که ازاین سر تا اون سرش هزار کیلومتر راه باشه..؟
دلم میخواد همه ی احساسات خوب زندگیم
و همه متن های قشنگ اینجا رو
دوباره بنویسمشون
دلم میخواد
دوباره گذشته رو "زندگی" کنم
..
بش گفتم
وقتایی ک باهمیم شبیه یه تیکه جدا از زمانه
آخ چقدر دلم میخواد هیجوقت نمیشد برگشت به این دنیا
از نوشته هام بدم میاد..
خیلی
چون خیلی ناقص ن
خیلی بی روحن
خیلی بی حسن
انگار دیگ هیچوقت قرار نیست بتونم بنویسم
و قراره فقط خیره نگاه کنم..
نظرات شما عزیزان: