باز چنبار خواستم بیام بنویسم موند

 

آخرینش هم پریشب بود

که بیشتر جوابی بود برا یه کامنت

که اون قدر طولانی شد که تهش خوابم برد و موند

و الان فقط میتونم بگم

تو اطرافم نمیتونم کسیو تحمل کنم

چه برسه به مجازی ..

واقعا الان تاب در ارتباط بودن با هیشکیو ندارم به خصوص از نوع مجازی (اونم این قدر مجازی!)

 

نمیکشم

نمیکشم. همین

 

آره من تنهات گذاشتم

 

منم جزوی از این دنیام

من خدا نیستم 

آدمم

مثه آدمام

و گاهی .. نمیتونم


خیلی بی حالم

واقن نمیدونم اگه نمیرفتم شرکت چیکار میکردم

برام وحشتناکه

سه ساعت خونه بیکارم دارم خفه میشم

 

قراره عصر با آقای صفایی بریم کارگاه برا چک کردن دوباره ی سیستم برق کمپر که هنوز تحویل ندادن

برا همین دیگه نرفتم دفتر

 

lol

هم واقعا دارم خونه خفه میشم !

هم دلم هم نمیخواد برم !

فاک ایت


 

همه چی رو به راه و رواله

غیر از پنشمبه ها 

که هنوز برام عادی نشده 

 

دلم میخواد بهش پیام بدم

بگم آخه عوضی

تو قرار بود اینطور کنی

اونجا که خرخره تو چسبیده بودم نمیتونستی تکون بخوری نمیتونستی نفس بکشی اینارو رو میکردی

نه که الا برام شاخ باری درآری بدبخت :))

نمیبخشمت دیگه

 

ولی خب

ن*****م

همون بهتر که توام بشینی و به خودت حصودی کنی :)

تازه اگه حتی لیاقت اونو هم داشته باشی :))

 

(فقط باید این یه روز رو هم بهت فکر نکنم )


 

آره دیگه قرار نیس که همیشه شیک حرف بزنم

واقن آدما نا امیدم میکنن

و بعدش.. دیگه چه فرقی میکنه..؟

دیگه هیچی فرقی نمیکنه


دیروز خانوم صفایی خیلی آشفته و ناراحت و خسته بود

اینو به خصوص وقتایی میشه فهمید که زیاد سرش رو تکیه میده به دستش

عصر که برگشت دفتر

فککنم از نگاهم معلوم بود نگرانشم

 

بی مقدمه برگشت بم گفت "واقعا نا امیدم"

فککردم مسائل و مشکلات شرکت منظوره

گفتم شما اینطور بگید من چیکار کنم دیگه؟!

 

گفت

منظورم از آدم هاست ...

 

:)


 

تازه فهمیدم اینترنت دانشگاه برا هر شماره دانشجویی 2 گیگ در ماه/ترم نیست

بلکه دو گیگ هر هفته هست :))

 

تا حالا این قدر از وجود اینترنت خوشحال نبودم :))


 

کل دیروز درگیر یه سنسور و برنامه صد خطیش بودم

کار نکرد و نکرد و نکرد

و تهش هم سنسور به فاک رفت

شب نشستم ماینکرفت زدم جاش

-_-


 

موزیکام خیلی خوبه ...!


 

به هرکی چنبار فرصت میدن؟

میدونم بستگی به طرفش داره

ولی اگه طرف خودش ادعا کنه که همه اذیتش کردن و اینا چی؟

میشه تا چنبار بخشید و دوباره باورش کرد؟

 

حتی اگه قلبا باورش نداشته باشی...؟ میشه اصن همچین چیزی؟

 

بیخیال...

دلسرد تر از اونیم که بخام این کارارو بکنم...!


 

تو یه پست از سه/چهار نفر حرف زدم :|

lol

واقن چرا؟!


 

دیروز تو خیابون داشتم نگاه میکردم

به درختا

و فکر میکردم که زمستون قراره خیابون چه شکلی بشه ..

 

الان که درختا سبزن هنوز

و پرپشت

طوری که نصف خیابون کاملا سایه ست

و آسمون دیده نمیشه

 

کسی که تا حالا زمستون رو ندیده باشه

بهش بگن قراره از همه اینا فقط چنتا شاخه ی بی جون و باریک و خشک باقی بمونه

چی فکر میکنه؟

اصن میتونه تصوری بکنه از این همه خالی شدن خیابون..؟

 

 

کسی که تا حالا زمستون رو ندیده ... 

و گرمشه!

 

حتما میترسه از اینکه آفتاب قراره به همه جا بتابه و یه تیکه سایه توی خیابون پیدا نشه

شاید حتی به فکر یه سایه بون بیفته

درحالی که اگه اون آفتاب نزنه قراره بدتر به خودش بلرزه ...

 

ما چی؟

کدوممون میتونه وقتی داره عرق میریزه از گرمای تابستون، باورش بشه قراره صورتش درد بگیره از سرما

یا اونی که برف توی باد میخوره به صورتش

باورش میشه که همین چند ماه پیش الکی وارد مغازه کولر دار میشد که خنک شه

 

 

 

 

انسان خیلی نفهمه!


 

یبار یکی بهم گفت انگار خیلی به درختا و ماه علاقه داری

چون همه عکسای پروفایلت یا درختن یا ماه یا درخت و ماه :|

 

خب معلومه...

 

 

ماه قشنگ ترین پدیده عالمه

به خصوص که کاری نداره روی زمین چه اتفاقی بیفته ...

سرما و گرما نمیشناسه

زمستون تابستون نداره .

بی حوصله هم نمیشه 

هیچی ...

رو یه برنامه مشخص داره زیباییش رو به رخ میکشه!!!

 

و دیشب زیباترین بود ... 

:)

 

درختا هم که ...

...

انسانی هستن که تکامل پیدا کردن :))))

هیچی نگم بهتره!

 پریروز غروب (پاییزه .. میدونی که..!)

شرکت بودم

میخواستم اونجا بنویسم

ولی قول داده بودم تا شب یه چیزیو آماده کنم

بیخیال شدم

 

بعدش اومدم خونه .. شب میخواستم بنویسم

اون قدر غرق موزیک شدم که نشستم ترجمه ش کردم بعد خوابیدم

 

دیروز هم تو شرکت خواستم بنویسم 

ولی خودم اون قدر ذوق داشتم که دموی اولیه مدار رطوبت خاک رو تست بگیرم که بیخیال شدم

جاش یه قاشق و کیسه به دست رفتم بیرون

از باغچه ی جلوی مرکز نوآوری خاک جمع کردم 

آوردم یدونه خودم تست گرفتم ذوق کردم

بعدشم به خانوم صفایی نشون دادم که اونم ذوق کنه ^_^

 

خیلی جواب بود برنامه م ! خیلی!

به خصوص که اساسا با برنامه هایی که یه noob مینویسه فرق داره 

کاملا آماده گسترش پیدا کردنه

طوری که میشه در مقیاس خیلی بزرگ تر مثلا با 100 تا سنسور تو یه زمین چند هکتاری پیاده ش کرد خیلی آسون 

 

 

دیشب هم خواستم بنویسم ولی به حدی های بودم که اصلا نتونستم

ینی کلا هیچی حس نمیکردم! کاملا lost ..

یکم جملات بی سر و ته نوشتم تو یه فایل وورد 

(ترکیب golden haze با lemon haze معلومه نتیچه ش چنین میشه!!)

 

اون روز غروب

ینی همون پریشب

قضیه این بود که اون چیزی که قرار بود تحویل بدم اصلا کار من نبود

صرفا دیدم باهاش درگیرن

و خانوم صفایی خیلی نگرانشه

از هرکی هم کمک خواست ردش کردن

 

به قولی که شبش (درست شب قبلش!!) اینجا داده بودم عمل کردم

گفتم من میکنم

کلی خوشال شد 

شب هم که برگشت دید هنوز درگیرم

کلی دعام کرد

 

البته براش دستمزد هم میگیرم

ولی خب ..

هردومون میدونستیم بحث دستمزد نبود :)

 

اون همینو نیاز داره که کسی پشتش باشه بدون نگرانی

منم لنگ انرژی مثبت هاشم واقعا

 واقعن


شاید یکم عجیب باشه

ولی اون روز تو سلف دانشکده نشسته بودم

و فکر میکردم که وای چرا از همه بدم میاد؟!

چرا یه نفر هم نیس که .. نمیگم ازش خوشم بیاد ولی حدقل ازش بدم نیاد یا ازش ناراحت نباشم

 

واهای خیلی افسرده کننده س ...

باورم نمیشه چطور تحمل میکردم اینارو قبلا

یکم که تو جمعشون میشینم بالا میارم

و واقعا هم افسرده میشم

انگار غم دنیا رو تلنبار کردن رو دلم

 

این بیهودگی..

بیهودگی

بیهودگی

این زوال 

این پژمردگی و بی روحی 

 

 

منظورم از انرژی مثبتش همینه :)


 

آره خلاصه..

یحتمل اگه اون روزا که میخواستم بیام بنویسم

از همینا مینوشتم

برا همین اینارو گفتم که ادای دین کرده باشم یه جورایی :)))

 

البته مطمعنم اگه اون روز مینوشتم بیشتر از این جزئیات و نقل اتفاقات، روی همین انرژی مثبته فوکوس میکردم

ولی الان نمیدونم چیا بیاد بگم

 

انرژی دیگه ..!!

انرژی که از چیزای خوب میاد . چیزای خوب واقعی . که خیلی واقعی تر از چیزای نسبتا واقعتیه

حالا نمیخوام زیاد عن قضیه رو دربیارم 

ولی خب واقن حالم خوبه با وجودش

و نمیخوام هم روزی یادم بره


 

A song of me a song in need
Of a courageous symphony
A verse of me a verse in need
Of a pure-heart singing me to peace

All that great heart lying still and slowly dying
All that great heart lying still on an angelwing

All that great heart lying still
In silent suffering
Smiling like a clown until the show has come to an end
What is left for encore
Is the same old Dead Boy’s song
Sung in silence
All that great heart lying still and slowly dying
All that great heart lying still on an angelwing

A midnight flight into Covington Woods
A princess and a panther by my side
These are Territories I live for
I’d still give my everything to love you more

 

Clouds - Forever And A Day

Dor lyrics


  

اشک ها جاری می شوند

خاطرات ناگفته مانده

شعله ها آسمان را لمس میکنند

و سکوت دوباره حاکم می شود

 

و من کیستم -  که سوال کنم؟

و من کیستم – تا در خودم دنبال جواب باشم؟

در قلب خالی خودم

که کنون دفن کردم

 

هیچ کس پیدایش نخواهد کرد

 

چه دیر است برای التیام روح شکسته ام

و هر تکه

و تک تک ترک هایش

 

من تسلیم شده

و همه ی این زندگی را رها خواهم کرد

 

دیدگانم تا ابد بسته اند

تا ابد، و یک روز

من روحم را از هم دریده

و به هم خواهم بست

دوباره و دوباره و دوباره

 

وقت خداحافظی است

با دستانی دراز به دعا

بر کنار قلب شکسته ام راه میروم

دوباره راه تو را می جویم -چه،  گم شده ام

 

هیچ نمیدانم

جز چیزی که درونم حس کردم

 

اندوه

دوباره غالب میشود

 

من اینم – یک تنها

صدای خنده ها چه تلخ بودند همیشه

آشکارا درحال مرگ بودم

و همه چه شک داشتند

 

روح من  گم شده است..

 نتیجه تصویری برای ‪clouds dor‬‏

 خواستم با گوشی پست بذارم

دلم نیومد


بیشتر از یه ساعت طول کشید تا کیفمو جمع کنم

فردا وسایلمو میبرم شرکت..

با اینکه چندین روزه قرار داد تموم شده و کارو شروع کردم ولی همش تو لپتاپ بود

از فردا کارای مدارو شروع میکنم

و اندازه بچه ای ک روز اول میره مدرسه ذوق دارم


 
حس خیلی خوبی داره 
نه فقط برا اینکه میرم یه شرکتی کار کنم و اینا
نه
برا اینکه کاری رو میکنم که عاشقشم..
میدونید ، آرزوم بود
که مجبور نشم کار دیگری بکنم
باهاش حس خوشبختی دارم
آره دقیقا با طراحی مدار و برنامه نویسی به خودی خود بدون اینکه پول یا چیز دیگه ای برام مهم باشه حس خوشبختی دارم
و امشب رو یادم نمیره :)

در کنار همه اینا
همکاری با چنین تیمی هم فوق العاده ست
به خصوص خود خانم صفایی
لنتی چه قدر یه آدم میتونه خوب باشه؟!
 
چارشنبه که میشنیدم صحبتاشو با چند نفری ک باهاشون جلسه داشت در مورد کارای به اصطلاح خیر
میدونم خز شد، ولی باز حس خوشبختی کردم :))
و تصمیم گرفتم تا جایی که میتونم ازش حمایت کنم 
نه در چارچوب شرکت و قرار داد
هرجا نیاز داشت و بتونم، کمکش کنم
تا تهش
با همه داشته هام
 
و با عرض شرمندگی یاد امیر افتادم
اون امیر نه، امیر توی دانشکده 
که میخاستیم کاری رو راه بندازیم
و من در اوج صداقت کنارش بودم
و همون اول کار
قبل اینکه چیز خاصی بشه
میشد طمع و زیاده خواهی رو توی کارا و رفتاراش حس کرد
آه thats a shame

این حال خوب...
بخشیش مال پاییزه :)
 
از پاییز نگم؟
نه زیاد گفته اند و گفته ایم
 
 جاش از سارا بگم؟
که تنا کسیه که تا الان مونده باهام
 
و تنا کسی هم هست که دوس دارم از این به بعد هم پیشم بمونه
 
کسی که دستمو ول نکرد ...
 
و خب.. پست قبلی و خیلی شعرای دیگه، برا اون بود
 
کسی که خیلی آروم و بی صدا داره بهم یادآوری میکنه
و یاد میده
معنی دوس داشتن رو 
تو این دنیای پر هیاهویی که همه جاش خاکستریه
 
 

دلم نمیخاست حسای زشتی قاطی این پست کنم
اما خوبه که بگم 
ناراحت نیستم از همه کسایی که نموندن به هر دلایلی که برا خودشون شاید منطقی بوده
ولی دلیلی هم ندارم که به هیچ کدومشون اچازه بدم دوباره نزدیکم شن
 
فقط ...
کاش یادمون بمونه
که به قول شاعر
try not to destroy everything you love

 
yes, I know 
love and death..
always..

  

Insomnium - in the halls of awaiting

در تالار های انتظار

 

 

Evening full of grandeur, skies tinged with red

غروب سرشار از عظمت، آسمان ها آغشته به قرمزند

Mountains crowned with crimson, treetops with scarlet blaze

کوه ها تاج و درختان شعله هایی سرخ به سر دارند

As the dusk is falling, night settles in

با سقوط تاریک و روشن غروب، شب وارد میشود

Stars slowly come out, moon glides skywards

ستارگان به آرامی بیرون آمده و ماه در سرتاسر آسمان می لغزد

...Still cheerless is in my soul, my heart filled with cares...

... هنوز درون روح من افسرده و قلبم سرشار از اندوه است..

 

Longing for the misty shores, weather-beaten strands so poor

در پی سواحل مه زده، فقیرانه به خود می پیچم

Where the weeping sky archs over water calm

جایی که آسمانِ گریان روی آرامش آب خم می شود

Pining for primeval woods, murky shade of leafy roof

در این بیشه های کهن به دام افتاده ام، زیر سایه های تاریک سقفی از جاس برگ 

Where the silent trees arch over our path

جایی که درختانِ خاموش و بی صدا روی جاده‌مان خم می شوند

 

Do you walk in mourning, still wear the grief

آیا تو در ماتم راه می روی .. همچنان لباسی از غم بر تن داری..

Raiment of sorrow, remembrance of me

جامه ای از اندوه .. یادگاری از من ..؟

Through the years of bleakness, winters of bitter cold

در سال های نومیدی، زمستان های سرمای تلخ

Will you not forget me, forsake my soul

آیا تو مرا فراموش و روحم را رها نمی کنی؟

...Low-spirited is my song, downhearted my tune...

نوای من بی روح و صدایم شکسته است ...

 

Beyond enchanted sea, wistful is my sleep

خواب من، ورای دریای مسحور، در انتظار است

Darkness by my side, through the dreary night 

در این شب غمناک، تاریکی کنارم است

Will you follow me, through eternity

آیا تو در ابدیت دنبالم می آیی..

To another world, to the quiet halls

سوی جهانی دیگر.. سوی تالار های بی صدا ..؟

 

I've lost my way in the dark, strayed apart from my love

من در تاریکی راهم را گم کرده و از عشقم دور گشته ام

I've faced the demons of might, passed away into shades

من با شیاطینی سترگ روبرو شده و درون سایه ها فرو رفته ام

 

Long are lonely years, slowly pass these days

سال های تنهایی دراز است و این روز ها به کندی می گذرند

In undying land, in the divine ligh

در سرزمین بی مرگ .. در نور مقدس

Where I wait... in the dark

جایی که من انتظار می کشم... در تاریکی

 

The black of the night turns to dusk of the dawn

سیاهی شب به گرگ و میش سپیده دم بدل می شود..

Through the mist now shines the fairest light of all

حال درون مه، لطیف ترین نور ها می درخشد

The caress I've waited for eternity

نوازشی که من برای ابدیت انتظار کشیده ام

Into the shades, together we fade

باهم درون سایه ها محو می.شویم ...

 

 

 

 

:'(

این شعر پر از زیباییه ....

:'( 

چیزی نمیگم...

  حتی حرف زدنم هم نمیاد

حتی تایپ کردنم هم نمیاد و به زور انجامش میدم

we drink from the well of poisoned hope


بیخیال..

بیست روزه که هیچی ننوشتم

درحالی ک هر روز خاستم این کارو بکنم..


 

یک بارش وسط جنگل بود

توی یک دره

توی تاریکی مطلقِ مطلق

ساعت دو و نیم

دور از همه ی همه ی همه ی آدما

(گوشی هم آنتن نمیداد!)

میخاستم بنویسم

نشد

به نظر عالی بود ...

طولانی ترین و دور ترین کمپ بدون خانواده م بود

ولی

ولی

ولی

نمیدونم چرا اون قدر ک دلم میخواست حس خوب ازش نگرفتم

اصلا...

 

البته دروغ نگم . میدونم چرا

ولی خب...

سپردمش دست باد... 


 

آره .. 

واقعا..

سپردمش دست باد..


قبلن ها

بار ها دلم خواست لای همین نوشته هام

بنویسم نمیدونم باید چیکار کنم .

باید فراموش کنم؟

ببخشم؟

قبول کنم نفرت هم جزوی از زندگیه؟ 

فراموش نکردم..

بخشیدن رو ... هنوزم شک دارم

ولی حدقل نخواستم بذارم حسای بدم هرکار میخان بکنن باهام


بسیار گل کز کفم برده است باد...

اما منِ غمین

گل های یاد کس را پر پر نمیکنم..


تاریک ترین روزارو گذروندم !

شاید میزان تاریک بودنشون باعث شد دوباره پناه بیارم به وبلاگ

ولی چنان ازش چیزیز ننوشتم (طبعا!)

به حدی که بیشتر از همه ی لحظات زندگیم..

حس توی ترک هایی مثل  The Morningstar یا The Apostasy Canticle یا Ben Sahar رو درک میکردم با همه وجود

با همون حجم از تاریکی

و نفرت و اندوه

اونم درست به خاطر چیزایی که برام از همه مقدس تر بودن 

و اصلا عادلانه نبود..


بعدش

دلم میخواست همه ی دنیا رو به هم بریزم

دلم میخواست هرچی روشنیه رو از بین ببرم

دلم میخواست همه ش رو خالی کنم ..

همه چیو نابود کنم

به خصوص عشق رو! که همش در نظرم دروغ و ساختگی بود

 

دلم میخواست سیاه ترینِ ممکن باشم

 

در کنار نفرت، سرشار از حس قدرت هم بودم

سیاه بودم ولی نه مثل لوسیفری که شکست خورده و از بهش رانده شده

مثل لوسیفری که به بهشت لشگر کشیده و آماده ست تا last final prayer رو غرق در تاریکی بکنه

 

ولی...

یه چیزی جلوم رو گرفت...

یه چیز.....

نمیدونم دقیقا کجای ماجرا و چطور


یه چیز..

که الان

هیچ درکی ازش ندارم

جز فقط یه جا

اونم وقتایی که با سارا حرف میزنم 

از همون جنسه..


میتونست دلم ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد رو بخواد

اما میدونم

جنبه شو ندارم

چیز هایی رو در من بیدار میکنه که نمیخام فعلا باهاشون گلاویز شم

بیخیال..


یهو هوا سرد تر شد

یهو اتفاقات توی پست های قبل افتاد

یهو تصمیم گرفتم اتاقم رو بعد سال ها (واقعا منظورم سال هاست. فککنم چهار سال) مرتب کنم

نه مرتب کردن معمولی .. you know

 


 یهو همه چیز عوض شد...

چیزایی که حتی تحت کنترل خودم هم نبود

در عرض کمتر از یک هفته out of nowhere یه چیزی وارد زندگیم شد که حقیقتا چیز نسبتا چیز بزرگیه

حدقل اندازه تمیز کردن اتاقم و گوش کردن به try not to destroy everything you love مهمه

 

و اون اینه که

فردا پس فردا با یه شرکت قرارداد میبندم

به صورت شراکتی (25 درصد)

برای کار روی پروژه ای که خیلی به نظر آینده ش روشنه

از کلی نهاد های دولتی تائیدیه گرفته و مدیرعامل شرکتی که 12 سال از فعالیتش میگذره، میگه من تازه قراره کم کم سود بردارم 

و البته ، حتی اگه فروش زیادی نداشته باشه، ثبت اختراع میشه برام  و شرکت دانش بنیان میشه و منم به عنوان کارشناس کلیدی شرکت اسمم میره بنیاد ملی نخبگان و سربازیم هم میپره و ...

و خب ... جدای از همه ی چیز ها .. من بیشتر از هرچیزی ذوق زده م برای اینکه قراره دوباره سرم گرم کاری باشه

کاری که عاشقشم

این فوق العاده ست...

کل پروژه شکست بخوره هم Im happy with this


 

 

میدونی همه ی این مدت یادت بودم..
خودت خبر داری از دلم
 
نمیدونم ولی
چرا نیومدم سمتت ..
 
منتظر چی بودم؟
 واقعا ..
 
این همه نشونه داشتم ازت...
 
منتظر چی بودم؟

یبار بهم گفت
سخته که جدی عمل کنی بهش
گفتم
واقعا سخت نیست..
 
نه نیست..
اصلا نیست..
 
نه بعد از همه اینا..
 

می گریم

همچو کسی که پیمانش را شکسته

همچو پیک پیر مرد

در آن آخرین تخت خواب کثیفش

 

سودای کدامین عشق را داشتم؟

درختان بر چه چیز چنین بی جان ایستاده اند؟

 

ای شعله ی کوچک و شجاع

به راستی دیدمت

زیر آن بلوط

به وقت تحیر از نامت

و رقصت

که پرده از آتش ردایت برمیداشت

 

مناجات باران

بر روی تابوتی بی جان...

 

همچو غریبه ای بر راه

همچو مرد تنهایی که آهسته راه می رود

 

کدام موجود خشمش را نشان خواهد داد؟

درختان 

با انگشتان عریانشان

سوی چه اشاره دارند؟

 

ای شعله ی کوچک و ساکت

آیا واقعا تو بودی مقابل چشمانم؟

چرا سرم را چنین زیر بار شرم خم کردی

که تا همیشه خیالت را دنبال کنم؟

 

مناجات باران

روی

تابوتی

بی جان

....

 

فککنم نوشتن بهترین چاره ست :|


عالیه که هنوز بعضی چیزا مونده تو دنیا (و نسلش توسط انسان های سسخل منقرض نشده :)) )

مثل

موسیقی

مثل ..

مثل خیلی چیزا :)) نمیدونم :))


ولی بعضی چیزام هستن که ممکه عوارض بدی داشته باشن

مثل تمایل ذهن انسان به عادت کردن به خیلی چیزا.. :)



I still remember the sun

Always warm on my back

Somehow it seems 

...colder now

 

اندوهی بالا تر نیست


 

I am bewildered by this cruel fate -
Clouding my judgement.
Sowing the seeds of life in soil of ruin...
The winds feel silent and kissed Death's wings.
 
 
من از این تقدیر ظالمی که جلوی قضاوتم را گرفته، سردرگمم
درحالی که دانه های زندگی را در خاکی از ویرانه ها می کارم
باد ها سرشار از سکوتند
گویا بال های مرگ را بوسیده اند! 
 
It's colder than before, still the winter's passed
And springtime haste fully took all it came for.
Often I stare at the clouds drifting by, imagining you there -
Like formations of a dream adrift from me.
 
 
هوا سرد تر از قبل است، با این وجود می‌دانم که زمستان گذشته است 
و بی صبری تابستان همه آنچه را برایش آمده بودیم، با خود برده است
و من مدام به ابر های گذرا خیره میشوم
و تو را آنجا تصور می کنم
همچو آرایشی از یک رویا که از دیدگانم دور می شود.. 
 
The moments are gone but you remain,
If we had wings we would leave the seasons behind -
Escaping this quiet shroud always haunting us.
We sleep now in the ashes blowing in the wind.
 
 
لحظات سپری گشته و رفته اند اما تو باقی میمانی.. 
اگر بال  داشتیم این فصل ها را رها می‌کردیم 
از این جامه ی بی صدا که مارا فرا گرفته می گریختیم
ولی اکنون ما در این خاکستر های جاری در باد، خفته ایم.. 
 
 
There is no greater sorrow than to recall happiness in times of misery
 
 
هیچ اندوهی بالا تر از یاد آوری شادی ها در زمان غم نیست.. 
 
And there you are - alone like me;
The mountain I must climb;
The lush garden I fail to nurture...
And when I have nothing to say,
I'll let this slip away.
 
 
و این تویی.. تنها همچو من.. 
کوهی که باید از آن بالا روم
باغ با شکوهی که به طبیعت می‌بازمش
و آنگاه که چیزی برای گفتن ندارم، 
میگذارم دور شود.. 
 
I wonder who we are now - what we're supposed to do
Each day only shadows comfort me and you...
Each day we let it pass and then we die...
As dust fall from heavens fire
 
برایم جالب است که اکنون ما کیستیم.. قرار است چه کار کنیم
هر روز تنها سایه هاست که من و تو را آرام میکند…
روز ها را سپری میکنیم و میمیریم
در حالی که از آتش بهشت، غبار فرو میریزد 
 

 

صفحه قبل 1 ... 5 6 7 8 9 ... 22 صفحه بعد