نمیدونم چطور میشه که یکهو احساس میکنم نوشتنِ خونم افت کرده و لازمه بیام اینجا

 

واقعا همچنان برام غریبه .. 

 

چه چیزی از ابتدا باعث شده انسان به فکر نوشتن بیفته

نه برای ارتباط با بقیه ..

برای .. صرفاً خود نوشتن


 

Fallen from the grace of life
Why have you left me here alone
All our dreams has turned to ash
How will I make it on my own

 


یک عمر همینجا شر و ور بافتم

در جهت رهایی از وابستگی 

 

و در درجه اول، رهایی از وابستگی به آدما

 

الان تازه باید به این فکر کنم ک چی شده که توی مسیر شغلی هم باید نگران این موضوعات باشم :))

 

البته وابستگی اگه دو طرفه باشه زیاد بد نیس 

به خصوص وقتی خودت از قدرت خودت خبر داری.

 

ولی خب ...

قدرت هم ترسناکه برای من..

خیلی ترسناک تر از وابستگی...

 

اونم ... بعد این همه ...

 

از خودم میترسم

از نیمه تاریک خودم وحشت دارم

بعد از این همه که سرم اومده، قوی تر از همیشه س


اینکه عادت کرده م همیشه چیزایی رو بنویسم انجا ک احساس زیادی داشته م براشون

باعث شده اینجا خلوت تر شه

 

چیز زیادی حس نمیکنم ..

واقعا قلبم سرد تر از قبله

 

بعد همه ای که گذشت ..


 

 

As I stand with soil in my hand, I listen to the wind

That takes me back in time, an endless cry in the night

 

Black agony is calling my name (calling my name)

It’s calling deep within the stream of life

When will I find inner peace and endless harmony?

Harmony...

 

Who can set my world on fire?

Who can set me free?

Who can claim it but not myself?

The hunger for you is not real!

 

I can feel it crying out within my soul (within my soul)

Twisting and turning, it’s trying to get out (get out)

Fighting to be free... what then will become of me?

Become of me...

 

You’re my illusion, my invention...

I have made you so I can run away from this world of pain...


 

 

 

بدک هم نیستا...

 

 

داشتم فکر میکردم کم مینویسم

ولی دیدم ماهی یکی دوتا زیادم کم نیس


 

روزای آروم ترم رو میام اینجا

 

حالا نه از نظر تایم..

از نظر ...

 

از نظر خودم :| بی تقصیر


 

این چند ماه

بیشترش به کار گذشت

که خب..

زیاد حسش نیس درباره ش حرف بزنم

امیدوارم خوب پیش بره و نیاز به توضیح نباشه براش :)

اینکه اولین طرحم رو استاندار براش امضا زد 

و مدیر مرکز رشد کلی تحصینش کرد

بدک نیس

ولی خب

هدف من شنیدن این تعریفا نیس

برا اینا تره هم خورد نمیکنن متاسفانه :)) 

 

نگرانم ...

خیلی


 

******

:|

 

برا همین نگرانیم کاملا وارده!


 

 

طی مدت اخیر

از نظر موسیقی

 

کلا  دو سه تا آلبوم بودن ک خیلی مشعوفم کردن

 

ولی یکم ک دقت میکنم

 

همشون یا بلک بودن

کنار سمفونیک

یا کنار دث

 

و درکل اکستریم بودن

 

 

این آیا نشونه خوبیه ؟! این آیا نشونه بدیه؟! این آیا نشونه هیچی نیس؟

 


 

 

طی روز های اخیر

با آدمای زیادی آشنا شدم

 

آدمایی از هر مدل 

 

کلی چیزای جدید تجربه کردم از هر نظر

 

واقعا خیلی راضی ترم

 

نمیدونم..

بین دو تا حس درونگرایانه و برونگرایانه گیر کرده م

 

 

ولی

فککنم به یه توازن خوبی بین اینا تونستم برسم !

و از این نظر خیلی حس اوکی ای دارم

 

خوبه :)


 

 

البته 

 

به جز دو سه مورد

 

که هنوزم ترجیح میدادم باشن 

 

اینا هیچوقت قرار نیس درست بشن انگار


 

 

 

 

Draconian 

Sovran (2015)

03.Pale tortured blue 

 

On my naked back
A dance of the nocturnal sun
The tall grass crawls around me;
In adoration bowing
Can I find you in your dark?
Can you find me in your heart?

خورشیدِ شامگاهی بر پشت عریان من می رقصد

سبزه های بلند با رکوعی از سر ستایش

در اطرافم می خزند

آیا میشود تو را در این تاریکی پیدا کنم؟

آیا مرا در قلبت می یابی؟


There's a fallen statue in the wilderness
It has found its way to your dreams
Haunting the waking hours
In nights' color with eyes like rain

آنجا در بیشه ها تندیسی افتاده است

که به رویاهایت راه یافته

و در رنگ شب

و با چشمانی همچو باران

ساعت های بیدارت را شکار میکند

 


The shades beseech you
My love increases you
And summer freezes you into me...
The cold fire suits you!
A pale tortured blue blistering through

سایه ها التماست میکنند

عشق تو را بالا می نشاند

و تابستان تو را به سرمای درون من میکشد

آتش سرد همراهیت میکند

و زخمی آبی رنگ، رنجیده و رنگ پریده، در جانم فرو میرود


A lifeless lover was the high mountain
Where we tried to reach the stars,
The moon, the ways beyond
It was the purest love of all...

عاشقی بی جان، آن کوه بلند بود

همانجا که خواستیم به ستاره ها

به ماه

و راه های پیش رو دست یابیم

و این، زلال ترین عشق ها بود..


I will raise a statue in the wilderness
It will find its way to your dreams
This will haunt you forever
In nights' color with eyes like rain

من تندیسی در این بیشه ها می سازم

 که به رویا هایت راه خواهد یافت

و برای همیشه

در رنگی از شب و با چشمانی همچو باران

به دنبالت خواهد گشت

 

Yet I collect the stars you wept,

Keeping them as my own
To be lost in your eyes
For all the sadness that we kept

با این وجود، همچنان ستاره هایی که گریستی را جمع میکنم

و آنها را برای خود نگه‌میدارم

تا خود را در چشمانت جا بگذرام

به [تلافی] همه غم هایی که داشتیم..


And I fail to realize it's you...
The cold suits you!
A pale tortured blue blistering through

و من نمیفهمم که این تویی

سرما تو راهمراهی میکند

و نوری آبی، رنجیده و رنگ پریده، در جانم فرو میرود


When there's peace within myself
And everything else
A pale tortured blue blistering through

 

وقتی درون من آرامشی است

و یا هر چه!

رنج دیده و رنگ پریده

نوری آبی درجانم فرو می‌رود،،

واقعا چرا امسال اینطوری شد؟

 

 

تا من شروع کردم ذست کشیدن رو سر و صورت اینجا و خاطره نوشتن

کل دنیا به هم ریخت :))


اینجا هنوز دنجه

 

ولی نمیدونم چرا

یکم بدبینم به چیزای مرتبط 

 

امیدوارم بدبینیم مثل بدبینی گیملی به لورین باشه :| 

والا


 

 

باید صادق بود

 

من خیلی سال پیش ها 

که چیزایی مینوشتم اینور اونور

فکر میکردم یه سری اتفاقا داره توی زندگیم میفته

که خیلی خاص و ویژه س مثلا

 

میترسیدم که به زودی همه چی روزمره میشه

و من لازم دارم اون هارو بخونم تا یه چیزایی یاددم بیاد

 

الان ولی

نمیدونم در واقعیت یا توی ذهنم

هر روزم ماجرا های جدیدی داره

 

 

نمیدونم باید فککنم همینطوری هست

یا اشتباه میکنم

 

فککنم اشتباه میکنم و تیپ نوشتنم فرق کرده

 

شاید یکم بی احساس تر شده م

 

یا هم واقعا روزام پر ماجران که خب خوشحالم اگه اینطور باشه

 

ولی اگه این یکی فرض درست باشه چی؟ این خبر میتونه ناراحت کننده باشه یا خوشحال کننده؟

 

کدومش محتمل تره؟

کدومش برا شما میتونه صادق باشه؟

جواب بدید!


 

 

نظر خودم اینه که 

انسان به طرز غیر قابل باوری میتونه

به افکار خودش عادت کنه

 

همیشه اولین تجربه ها برا انسان خاص به نظر میان ولی بعدا عادی میشن


 

و وقتی دیگه چیز جدیدی از دنیا نمیخان میمیرن

lol

 

صدای اون آژیر که از دور شنیده میشه داره ااذیتم میکنه


به خیر یادش

یه زمان اونقد شر میگفتم که فکر میکردن کتاب مینویسم :/

الان هیجی نمینویسم

نه اینجا

نه حتی برا خودم

 

نمیدونم چرا اینجوری میشه ..

فکر نکنیم زندگیم خیلی یکنواخت شده باشه

پس چمه؟


 

 

 

we are one of possiblities of his mind

we are a consciousness 

 

 

عرض شه که

 

امتحان ها بدجور زخمیمون کرد

خیلی بد جور 

ولی نمیدونم چرا به این زودی خستگیش در رف از تنم :))

قبلنا بیشتر طول میکشی


 

here we go again

دوباره اومدم شرکت

یه ماهی میشه کلا سر هم نزده بودم

و همچنان هم تنهام نمیدونم چرا هیشکی نیس :))

 

نسکافه هارو هم تموم کردن -_-

تف تو روحشون


 

بری چندین تومن بدی باطری جدید بخری بیای بندازی رو مولتی متر همون اول ارور بده

د فاک


به طبع موسیقیم .. شدیدا نگرانم :))

اینا چیه گوش میدم آخه

دو سه ماه پیش بهتر بود ناموسا

 

یه ماهه هی دارم دو تا آلبوم از دیمو بورگیر رو میگوشم عین خر



 

نمیدونم چیکار کنم

بازم درد همیشگی...

 

چرا این قدر همه چیز غریبه به نظرم میاد..؟

 

 

 

 

 

 

الان ده روزه 

که به شکل polyphasic میخوابم

هر شب 4.5 ساعت فقط

و واقعا یکی از بهترین هفته هارو داشتم

واقعا 

امیدوارم بتونم نگهش دارم

موضوع خیلی مهمی هست که نمیدونم چرا این قدر بهش کم توجه شده

هزار تا مدرک هست که در گذشته آدما اینطور بودن قبل اختراع لامپ

و هزاران گونه جانوری هست که سیستم خوابشون اینطوره و جالبه هرچی ساختار مغزشون پیچیده تره سیستم خوابشون چند فازه تره :))

و در نهایت ، نوزادا هم سیستمشون ذاتا اینطوره

و حتی کم کم که نیاز خوابشون کمتر میشه 

به جای اینکه تعداد خواب هاشون کم شه تمایل دارن شبا بیدار شن ونگ ونگ کنن :))

 

اینا نشونه های تاریخی و تجربی و طبیعی هستن که نشون میدن ذاتا طبیعت باهاش موافقه

 

در کنارش 

یافته های علمی بر اساس مطالعه روی انواع نمونه های خون و تصویر برداری از مغز و اندازه گیری امواج مغزی 

ثابت میکنه که مغز به شدت زور میزنه که شب ها بین دو سطح اصلی خواب (REM و SWS) تغییر وضعیت بده 

که تقریبا نصف تایمش رو برا این تغییر دادن هدر میده

 

خلاصه که

دارم جدی حرف میزنم :| برید سرچ کنید


این ترم فککنم یکم وضعیم بهتر شه

دو ترم قبل رو گند زدم

بیشتر هم به خاطر وجود بعضی چیزا 

و بعضی ها :)

 

که نبودشون بهترین اتفاق سال جدیده :))


 

و این باعث میشه الان به ایده های جدید در مورد حذف آدمای دیگه، جدی تر فکر کنم

 

 

نمیخواستم اینجا چیزی در مورد چرندیات سیاسی بنویسم

ولی...

امروز صبح بیدار شدم قضیه رو خوندم واقعا گند زده شد به روزم

 

یاد چرنوبیل افتادم..

تف تو روتون :))

 

واقعا داشت راضی کننده پیش میرفت. شخصا خوشحال بودم از گند زدن ترامپ

و بیشتر از هرچیز از این که کل دنیا اظهار میکرد که آمریکا چطور با بازی رسانه ای داره داره خون خاورمیانه رو میمکه 

خودم دیده بودم این حرفارو از خارجکیا! و راضی کننده بود همه چی

 

ولی چی...

 

میدونی چی؟

 

وحدتی که بخواد با حماقت و نفهمی یکی به دست بیاد

با حماقت یه عده دیگه هم از هم میپاشه

:)

 

 

این وسط

خودمو میذارم جای مسافرا و خانواده هاشون 

گریم میاد

خیلی گریم میاد

 

ناموسا تف :|

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 22 صفحه بعد